معرفی کتاب
فهرست مطالب
درباره کتاب انسان شناسی در مریخ
الیور ساکس آغازگر راهی بود که می توان آن را تلفیق دنیای ادبیات و داستان ها با دانش مغز نامید. بی جهت نیست او را ملک الشعرای پزشکی می نامند. انسان شناسی در مریخ، بلوغ ساکس در عرصه تلفیق علم مدرن و داستان سرایی و پرداختن به کیستی و چیستی انسان هاست. ساکس در انسان شناسی در مریخ هفت داستان متناقض را روایت می کند از سرگذشت نقاشی کوررنگ گرفته که قاعدتا رنگ برایش مهم ترین چیز دنیاست و حالا باید در دنیای بدون رنگ دست به نقاشی بزند و نوابغ کودنی که قادر به انجام کارهایی بودند که حتی افراد سرآمد در آن حوزه از پس آن برنمی آمدند تا سرگذشت تلخ پسری عارف که گرفتار تومور مغزی و نابینایی می شود اما در معبد، همه آن را نشانه روشن بینی و شکوفایی نور درونی می دانند. ساکس هوشمندانه از عنوان فرعی «هفت داستان متناقض» در کتاب خود استفاده کرده است. «تناقض» در اینجا به این معناست که نقصها، اختلالها و بیماریها میتوانند با شکوفاسازی قدرتهای نهفته، تکامل، تحولات و اشکال زندگی که ممکن است در غیاب آنها هرگز دیده نشوند یا حتی قابلتصور نباشند، نقش متناقضی را ایفا کنند. ازاینرو، این تناقض بیماری و توانایی «خلاقانه» آن است که موضوع اصلی این کتاب را تشکیل میدهد. ساکس در این باره می نویسد:
بنابراین، درحالیکه ممکن است فرد از ویرانگریهای بیماری یا اختلال رشد وحشتزده باشد، میتواند گاهی آنها را سازنده نیز در نظر بگیرد- زیرا اگر آنها مسیرها یا روشهای بخصوص انجام کارها را از بین ببرند، ممکن است سیستم عصبی را مجبور به ایجاد مسیرها و روشهای دیگری سازند و رشد و تکامل غیرمنتظرهای را به آن تحمیل کنند. این جنبه دیگر رشد یا بیماری، مسئلهای است که من شاید تقریباً در هر بیماری میبینم؛ و همین موضوع است که من بسیار مشتاق توصیفش در اینجا هستم.
- الیور ساکس / انسان شناسی در مریخ / نشر سایلاو
قدرت های شگفت انگیز مغز برای تغییر خود
اگر پیش تر کتاب های مغز پویا و مغزی که خود را تغییر می دهد را از نشر سایلاو خوانده باشید، به خوبی با مفهوم انعطاف پذیری عصبی آشنایید. مفهومی که به سلطه 400 ساله ایده ثابت پنداشتن مغز پایان داد و نشان داد مغز می تواند در هر لحظه خود را تغییر دهد و حتی در صورت آسیب دیدن و از بین رفتن بخش هایی از مغز، بخش های دیگر قادرند کارکرد بخش آسیب دیده را عهده دار شوند.
این مفهوم بر پایه دیدگاه جدیدی از مغز و درکی از آن شکل گرفته بود که مغز را نه بهعنوان عضوی برنامهریزیشده و ایستا، بلکه در عوض پویا و فعال – یک سیستم انطباقپذیر فوقالعاده کارآمد که برای تحول و تغییر مجهز شده و بهطور دائم در حال تطابق با نیازهای موجود زنده است – به تصویر میکشید. در این تصویر، مغز صرفنظر از هر نقص یا اختلالی که در عملکرد آن رخداده است، بیش از هر چیز، برای ساخت یک خود و جهانی منسجم تلاش میکند. این امر که مغز بهطور مداوم تغییرشکل میدهد، واضح است: صدها ناحیه بسیار کوچک حیاتی برای هر جنبهای از ادراک و رفتار وجود دارد (از درک رنگ و حرکت گرفته تا شاید جهتگیری فکری فرد). معجزهاین است که چگونه همگی آنها در خلق یک خود باهم ادغام میشوند.
- الیور ساکس / انسان شناسی در مریخ / نشر سایلاو
اما ساکس در اینجا پا را فراتر گذاشته و به قدرت های شگفت انگیز و البته خطرناک مغز برای تغییر «خود» اشاره می کند. او در همه هفت داستان خود نشان می دهد مغز برای تطبیق با شرایط می تواند دست به تغییر خود و یا هویت فرد بزند:
این روایتها، داستانهایی از بقا و پایندگیست، بقا تحت شرایط تغییریافته و گاهی اوقات بهشدت تغییریافته – بقایی که توسط قدرتهای شگفتانگیز (اما گاهی خطرناک) بازسازی و انطباق ما، ممکن شده است. در کتابهای پیشین، من از «حفظ» خود و (بهمراتب نادرتر) از «از دست دادن» خود در اختلالات عصبی نوشتم. حالا ناگزیر احساس میکنم این اصطلاحات بسیار ساده هستند و اینکه در چنین موقعیتهایی، به دلیل «واقعیت» و مغزِ کاملاً تغییریافته، نه «از دست دادن» هویت وجود دارد و نه «حفظ» آن، بلکه به بیانی دقیقتر، شاهد انطباق آن و حتی تغییر و تکامل آن هستیم.
- الیور ساکس / انسان شناسی در مریخ / نشر سایلاو
مقایسه انسان شناسی در مریخ با مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت
بسیاری از منتقدان، این اثر ساکس را با مردی که زنش را با کلاه اشتباه می گرفت مقایسه می کنند. با این همه دو تفاوت مهم بین این دو اثر وجود دارد. نخست آن که الیور ساکس با افزودن مطالب علمی، داستان سرایی و آموزش نکات علمی را با هم تلفیق کرده است. از سوی دیگر، داستان های کتاب انسان شناسی در مریخ به وضوح طولانی ترند؛ بدن ترتیب ساکس به وضوح، فرصت پرداختن هر چه بیشتر به هر بیمار و کاوش در دنیایی از اختلالات و بیماران مشابه را داشته است. به علاوه ساکس این بار، بیماران خود را خارج از بیمارستان و در محیط های کوناگون مطالعه کرده است تا مواجهه بیمار با محیط خارج را به بهترین شکل به تصویر بکشد. یا به بیان خود او:
با در نظر گرفتن این موضوع، من کت سفیدم را درآوردهام، بیمارستانهایی که بیستوپنج سال گذشته را در آنجا گذراندهام، بهطورکلی ترک کردهام تا زندگی سوژههایم را همانطور که در دنیای واقعی زندگی میکنند موردمطالعهی دقیق قرار دهم و با بررسی اشکال نادر زندگی، تا حدودی احساسی مانند یک طبیعتگرا داشته باشم؛ تا حدودی مثل یک انسانشناس یا یک عصب-انسانشناس حین انجام کار در دنیای واقعی، کسی که بیشتر از همه مانند یک پزشک که برای ویزیتهای خانگی به اینجا و آنجا فراخوانده میشود، به ویزیتهای خانگی در مرزهای دور تجربهی بشر اهتمام میورزد.
در ستایش کتاب
«اُلیور ساکس، کارل سِیگِن و استفان جی گولدِ جهان مغز است. آثار او به مرجع کلاسیکِ نوشتار علمی و وسعت ذهن آدمی تبدیل شدهاند.» –ماری الن کورتین
«اثری که میتوان آن را از چند بُعد شاهاثر نامید…. ساکس، امید را در جاهایی فرامیخواند که امید ممنوع است و همین کار او، این کتاب را به اثری بینهایت ارزشمند تبدیل کرده است.» -شیکاگو تریبیون
«ساکس در اثر شگفتانگیز خود، عقلانیت و عواطف را درهم آمیخته است. موهبت ساکس در این است که همیشه راهی برای غنا بخشیدن به تجارب ما و درک چیستی و کیستی انسانها پیدا میکند.» -ریچارد لاک، والاستریت ژورنال
«الیور ساکس، وقایعنویس احتمالات است. او در این کاوشِ پرمعنا و نافذ از «هفت خودِ عمیقاً تغییر یافته» درهای ادراک را به فراسوی مرزهای تجارب انسانی میگشاید.» -بوستون ساندی گلوب
«سرگرمکننده،… گرم و صمیمی… آموزنده… ساکس در تلفیق علم مدرن با شیوههای کهن داستانسرایی یک استاد به تمام معناست. او عملاً سرگذشت بیمارانش را به یک اثر هنری تبدیل میکند.» -تایم
مروری بر چند فصل از کتاب انسان شناسی در مریخ اثر الیور ساکس
سرگذشت نقاش کور رنگ
الیور ساکس در فصل نخست کتاب، سرگذشت نقاشی کوررنگ را به تصویر می کشد؛ هنرمندی موفق که در اثر ضربه مغزی در 65 سالگی دچار کوررنگی کامل می شود. کوررنگی شاید مصیبت بزرگی به نظر برسد اما برای یک نقاش موفق که رنگ ها تمام جهانش را شکل می دهند یک پایان تلخ و تمام عیار است. به بیان ساکس:
مسئله جالبتر، بروز این بیماری در یک هنرمندِ نقاش است که رنگ برای او اهمیت ویژهای دارد و به همان خوبی که توصیف میکند چه بر سرش آمده، میتواند بیدرنگ نقاشی بکشد و بدین ترتیب ناشناختگی، درماندگی و واقعیت این عارضه را بهطور کامل انتقال دهد. (صفحه 16 کتاب)
ساکس، هنرمندانه در کنار بازگو کردن زندگی این نقاش کوررنگ و کوربخت، فلسفه رنگ و جهان رنگارنگ مغز انسان را به تصویر می کشد و خواننده را با موهبت بازشناسی رنگ در این جهان آشنا می سازد. جاناتان، دانش عصبی رنگ را برای همیشه از دست داده بود و حالا به گفته خودش در دنیایی «ساخته شده از سرب» زندگی می کرد.
نهتنها رنگها ازدسترفته بودند، بلکه آنچه او میدید ظاهری ناخوشایند و «کثیف» داشت، سفیدها، درخشان و خیرهکننده، اما بیرنگ و مایل به خاکستری و سیاهها، توخالی و ژرف بودند. همهچیز اشتباه، غیرطبیعی و لکدار و ناخالص بود.(2)
آقای آی. بهسختی میتوانست این ظواهر تغییریافته افراد («مثل مجسمههای خاکستری متحرک») را تحمل کند، به همان اندازه که میتوانست ظاهر خودش را در آینه تحمل کند: او از رابطه اجتماعی دوری کرد و رابطه جنسی برایش غیرممکن شده بود. او رنگ پوست بدن مردم، همسرش و خودش را به رنگ خاکستری منزجرکنندهای میدید؛ حالا «رنگ پوست انسان» برای او مثل «رنگ پوست موش» به نظر میرسید. حتی وقتی چشمانش را میبست، اینچنین بود، چراکه علیرغم حفظ شدن تصاویر بصری واضح، حالا آنها نیز بدون رنگ بودند.
«نادرستی» همهچیز آزاردهنده بود، حتی منزجرکننده و این برای هر شرایطی از زندگی روزمره اعمال میشد. او احساس میکرد غذاها به دلیل ظاهر خاکستری و مرده، چندشآورند و مجبور بود برای خوردن آنها چشمانش را ببندد. اما این کار فایدهای نداشت، زیرا تصویر ذهنی گوجهفرنگی بهاندازه ظاهرش سیاه بود. سگ قهوهایرنگ او برای خودش آنقدر عجیب به نظر میرسید که حتی به فکر گرفتن یک سگ دالماسین[1] افتاده بود
اگرچه هویت جاناتان به عنوان یک نقاش برای همیشه از بین رفته بود و او در انتظار مرگ ناشی از این درماندگی به سر می برد اما غریزه بقا در مغز او هنوز وجود داشت. ساکس با افزودن توضیحات علمی در کنار مهارت ادبی خود نشان می دهد مغز جاناتان چگونه هویت جدیدی برای او خلق تا با دنیای خاکستری اطرافش کنار بیاید. مغز جاناتان به او دید شبانه قدرتمندی بخشید و ساختارها و الگوهای ظریفی که به دلیل غرق شدن در رنگ ها برای ما مبهم است را برای او آشکار کرد. مغز جاناتان، موهبت جدیدی از آگاهی و هستی به او بخشیده بود. الیور ساکس، دنیای کاملا جدیدی که از بینایی، تخیل و احساس در جاناتان پدید آمده بود را به خوبی به تصویر می کشد. دنیایی که برای او، خلق بهترین آثار هنری تمام عمرش را به همراه داشت.
آخرین هیپی
ساکس در فصل دوم کتاب انسان شناسی در مریخ، داستان تاثربرانگیز زندگی گرگ را به تصویر می کشد: پسری جذاب و عاشق موسیقی راک که تغییر مذهب داد و به معبدی در نیواولئان فرستاده شد. گرگ در سال دوم حضو در معبد به تریج بینایی خود را از دست داد و با اطرافیان خود در معبد دچار مشکل شد. اطرافیان از دست رفتن بینایی او را به عنوان سعادتی واقعی قلمداد می کردند و آن را نشانه ای از تبدیل شدن او به یک قدیس می دانستند. ساکس می نویسد:
گرِگ در سال دوم با کریشناها به مشکل برخورد. او از ضعیف شدن بیناییاش ابراز ناراحتی کرد اما این موضوع توسط سوامی و دیگران به روشی معنوی تفسیر شد. آنها به او گفتند که او «یک روشنبین» است و این «نور درونی» در حال شکوفایی است. گرِگ در ابتدا نگرانِ بینایی خود بود اما بعد با توضیحات معنوی سوامی اطمینانخاطر پیدا کرد. بینایی او بازهم ضعیفتر شد اما دیگر ابراز ناراحتی نکرد. و درواقع، به نظر میرسید که او روزبهروز پارساتر میشود، آرامش شگفتانگیز جدیدی او را فراگرفته بود. او دیگر بیحوصلگی و بیاشتهایی پیشینی که داشت را نشان نمیداد و گاهی اوقات نوعی گیجی را تجربه میکرد، همراه با لبخندی عجیب (به قول بعضیها «ماورایی») که بر چهرهاش نقش میبست. سوامیِ او گفت این سعادت واقعی است و اینکه او در حال تبدیلشدن به یک قدیس است. ازنظر معبد، در این مرحله باید از او محافظت میشد: او دیگر بیرون نمیرفت یا هیچ کاری را بدون همراه انجام نمیداد و از تماس با دنیای بیرون بهشدت منع شده بود. (صفحه 61 کتاب)
پس از چند سال و با وخامت اوضاع گرگ، او سرانجام به بیمارستان منتقل شد. در آنجا مشخص شد او تومور مغزی بسیار بزرگی به اندازه یک پرتقال در سر دارد. حالا گرگ در 25 سالگی کاملا نابینا شده بود و تومور، علاوه بر بینایی سیستم حافظه او را نیز از بین برده بود. گرگ تنها، رویدادهای دهه شصت را به خاطر می آورد و برای همیشه در دهه 60 گرفتار شده بود. او غرق در عمیق ترین فراموشی بود و ادراک زمان و تاریخ را از دست داده بود. ساکس در این فصل با هنرمندی هر چه تمام تر در خلال داستان تلخ زندگی گرگ، ارتباط مغز، حافظه، خاطرات و بینایی را تشریح می کند.
و همین اختلال در هویت – بهجای نابینایی، یا ضعف، یا سرگردانی یا فراموشی او – پدر و مادرش را وقتی سرانجام او را در سال 1975 دیدند، وحشتزده کرده بود. مسئله فقط آسیب دیدن او نبود، بلکه تغییر او فراتر از تشخیصپذیری و به قول پدرش «تسخیر» فرزندش توسط نوعی شبح یا بدل بود که صدا و حالت و شوخطبعی و هوش گرِگ را داشت اما هیچ ردی از «روح» یا «واقعیت» یا «درایت» او را نداشت؛ بدلی که شوخی و سبکسریاش، نقطه مقابل افسردگی وحشتناکی بود که رخ داده بود. (صفحه 74)
گرگ برای همیشه هویت فردی خود را از دست داده بود و مغز او در جبران فقدان اطلاعات هویت جدیدی به او بخشیده بود؛ هویتی عجیب و خطرناک: یک احمق مقدس.
اگرچه بهعنوان یک متخصص مغز و اعصاب مجبور بودم درباره «سندرم» گرِگ و «نقصهای» او صحبت کنم اما ازنظر من این موارد برای توصیف او کافی نبود. ازنظر من و هر کس دیگری، او به «نوعی» شخص دیگری شده است که اگرچه آسیب لوب پیشانی بهنوعی هویت او را از بین برده بود اما نوعی هویت یا شخصیت را نیز به او بخشیده بود – البته از نوع عجیبوغریب و شاید تکامل نیافته و ابتدایی. (صفحه 76 کتاب)
دیدن و ندیدن
الیور ساکس در فصل چهارم کتاب انسان شناسی در مریخ، با عنوان «دیدن و ندیدن» تمام کلیشه های فکری ما درباره تجربه دیدن را زیر و رو می کند. او داستان مردی 50 ساله به نام ویرجیل را روایت می کند که از دوران کودکی نابینا بوده است و در 50 سالگی به واسطه یک عمل جراحی بینایی به او بازمی گردد. ساکس می پرسد:
بینایی در چنین بیماری چگونه خواهد بود؟ آیا از لحظهای که بینایی بازگشت، «طبیعی» خواهد بود؟ این همان چیزی است که ممکن است در مرحله اولیه تصور شود. این یک تصور عامیانه است که چشمها باز میشوند، ناگهان با واقعیت روبهرو میشوند و (به تعبیر عهد جدید) فرد نابینا، بینایی «دریافت» میکند.(1)
اما آیا میتواند به همین سادگی باشد؟ آیا برای دیدن تجربه لازم نیست؟ آیا انسان نباید دیدن را یاد بگیرد؟
ساکس در صفحات پیش رو به تفصیل به این پرسش ها پاسخ می دهد و دنیای بعد از بینایی ویرجیل را با جزئیات تکان دهنده ای به تصویر می کشد. مغز ویرجیل هرگز دیدن را نیاموخته بود و جهان بصری از همین رو برایش عذاب آور شده بود.
در طی این هفتههای اول (بعد از جراحی)، من هیچ درکی از عمق یا مسافت ندارم؛ چراغهای خیابان لکههای نورانی بودند که به شیشههای پنجره چسبیده بودند و راهروهای بیمارستان، سیاهچاله بودند. وقتی از خیابان رد میشدم، عبور و مرور ماشینها من را میترساند، حتی وقتی همراه داشتم. هنگام راه رفتن بسیار نگران و نامطمئن بودم؛ درواقع حالا بسیار بیشتر از قبل جراحی هراسانم.
زندگی ویرجیل پس از بینایی یک تراژدی کامل بود و با یک تراژدی هم به پایان رسید.
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.